محل تبلیغات شما

داو آخر



از زن پرسید:

- رنج می‌کشی؟

- نه، رنج نمی‌کشم. فقط همین رنجِ رنج نکشیدن را به دوش می‌کشم.

مرد با صدایی آرام‌تر پرسید:

- هیچ رنجی نمی‌کشی؟

- وقتی این‌طور از من می‌پرسید، بعداً حسش می‌کنم، دیرتر، می‌شد رنج بکشم.

 

 

انتظار فراموشی - موریس بلانشو

 

 


- این درست است که من خیلی چیزها را در مورد تو نمی‌دانم.

- تا حد ناشناخته بودن من.

- آه، نادانستگی مسیر ماست، و با این حال برای کاستن از این مسیر تمام قد مبارزه می‌کنیم.

.

انتظار برای گذر از نادانستگی، به نگاه خیره فرصت می‌دهد.

 

 

انتظار فراموشی - موریس بلانشو

 

 


- آیا واقعا من همانی هستم که دوست داری با او حرف بزنی؟

- بله، فکر می‌کنم خودتان هستید.

- آیا وقتی که دیگر نمی‌خواهید با او حرف بزنید باز هم همان هستم؟

- این به شما بستگی دارد؛ باید مجکم و صبور باشید.

.

حقیقت در کلام‌شان زائد بوده است، چیزی که همواره در توافقات ضمنی‌شان پذیرفته بودند.

 

 

انتظار فراموشی - موریس بلانشو

 

 


- آیا فراموشم خواهید کرد؟

- آری.

- چطور مطمئن می‌شوید که فراموشم کرده‌اید؟

- وقتی زن دیگری را به‌خاطر آورم.

.

تنها خدایانند که به فراموشی نائل می‌شوند: خدایان باستان دورتر می‌روند و خدایان جدید بازمی‌گردند.

.

آیا خدایان نیستند که این‌گونه زندگی می‌کنند؟ تنها، منزوی، یکه، ناآشنا با نوری که از آنان ساطع است.

 

 

انتظار فراموشی - موریس بلانشو

 

 


دقیقا نمی‌دانستم و نمی‌دانم این بیماری چیست. تنها چیزی که می‌دانستم و می‌دانم این است: با جمع نکردن شش‌دانگ حواسم به جزئیاتی از زندگی که در آن لحظه اهمیت داشتند و با باور نکردن آنچه افراد دور و برم آن را باور داشتند، داشتم به طرز وحشتناکی خود را ناراحت می‌کردم.

 

 

صبحانه‌ی قهرمانان - کرت ونه‌گات

 

 


راننده گفت: سر در نمی‌آرم جدی می‌گی یا شوخی می‌کنی.»

تراوت گفت: خودم هم نمی‌دونم. همان‌طور که نمی‌دونم زندگی جدیه یا شوخی. فقط می‌دونم که خطرناکه و ممکنه خیلی هم دردناک بشه، اما وماً به این معنی نیست که جدی هم هست.»

 

 

صبحانه‌ی قهرمانان - کرت ونه‌گات

 

 


سلام :) چه کتابی رو به من پیشنهاد می‌دین؟ من معمولا همه جور کتابی رو دوست دارم، و خب بیشتر ادبیات. ترجیحم این هست که کتاب‌های همه‌خوان و اینستاگرامی نباشن :) یه کتاب خصوصی، دور از چشم و منحصربه‌فرد که من رو یاد شما بندازه.
استاد: اگر من فقط ناظر سلطان بودم این سخنان بهای زندگی‌ات بود، ولی در این لحظه من معلمم و نه ناظر _ پس این نکته را بیاموز که تو را به‌خاطر خط نگه داشته‌اند نه اندیشه. شرزین: روز اول قلم را در مرکب فرو بردم و بر کاغذ آوردم، از آن خون بر صفحه جاری شد. پوست کاغذ شکافت؛ خون هزار کس در هر سطر می‌جوشید. استاد: آه! شرزین: هزار کس که می‌دانستند جنگ بر سر عقیده نیست، بر سر زور و زن و زر است! طومار شیخ شرزین - بهرام بیضائی
بوی دمدمه‌های سحر که آکنده از بی‌ثباتی و خطر است. . روایح نیروی عجیبی در خود دارند که یاد ایام گذشته را زنده می‌کنند و با خود خاطره‌ها،صداها و حتی بوهای دیگری را به زمان حال می‌آورند. که هیچ دخلی به لحظه‌ی حاضر ندارند. مثل آب برای شکلات - لورا اسکوئیول

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها